در خیال داود
به نام يكتا يك هستي
نام مرا در ازل داود درويشي سرشتند و در اين دنياي خاكي نهادند. گوشهايم ازتيك تاك زمان خسته شدهاند. چشمانم را برگذر زمان بستهام و نشسته بر باد صبا از ملك سليمان هم ميگذرم. احساس ميكنم يكي دستانم را نوازش مي دهد. در دل شادي و آرامش جاي گرفته است. پاهايم در ساحل خيالم قدم مي زنند. اين جا را هرگز نديدهام. آن چنان مشغول تماشاي تصوراتم مي شوم كه الفباي زبانم را فراموش كردهام. چه حادثهاي! رسيدهام به آن وقتها كه يكي بود و يكي نبود، به جز خدا هيچ كس نبود. و چه زيبا بود الفباي هستي. استادِ ازل بود و من.
نفهميدم يك بود يا الف. هرچه بود يك قدم بعد از خدا بود و شايد يكتا يك هستي كه با وجودش صفرهاي جهان هستي معني پيدا مي كنند. ميديدم كه الف عاشق شده بود. خواستم بگويم: بسم ا…كه”ب” را ديد و ديگر هيچ. تا من بفهمم، آب شدند و رفتند توي خاك كه گِل شدند. خدا هم كه عشقشان را خاكي ديد. از روح خود در آنها دميد و انسان خلق شد. اين الف بود كه موجب آغاز انسان شد. آب هم مايه حياتش. او كه حالا ديگر ب را تنها پيدا نمي كرد از عشقش سروِ قامت او خميده همچون دال شد. اينجا بود كه من پيدا شدم. هالهاي از نور پيش آمد و گفت: كه الف انسان بخاطر قبول بار مسوليتي كه به او دادند، خم شد. چه شانسي! قرعه به نام منِ ديوانه زدند. اما من خودم از الف شنيده بودم كه ميگفت: الف بودم ز عشقت دال گشتم. از آنجا كه از داستان ليلي و مجنون با خبر بودم. به او گفتم كه با اين وجود تو از بين ميروي و از چشمش ميافتي. اندكي مكث كرد و گفت: چه كنم؟ برايش داستان ليلي و مجنون، شيرين و فرهاد و بطور كلي هر داستاني را كه عشق چاپ كرده بود، شرح دادم. و چه خوب سربه راه شد. الف تازه با من راست و صميمي شد. يا علي گفتيم و عشق آغاز شد. اما افسوس كه عشق اول نمود آسان، بعد از مدتي چون نتيجهاي حاصل نشد، عينِ واو در ميان خون شد. دوباره از دوري و فراق او چون دال خميده شد. اينطوري شد كه ما شديم داود. وچه سخت است الفباي هستي. من همان الفباي فارسي را ترجيح ميدهم. و حالا كه من، من شدم. پس چه مي شود درويشي. آري داود هم رفت تير آرش را با كمانش رها كند تا ظرفيتش مشخص گردد كه به ياد واو و دل پرخونش افتاد چون ميديد كه يكي آمد و زير پاي اين ب نشست و يا شدند. سر و ته عشق را زدندند و به آنها دادند و شايد هم شين شيطان. همه مانده بودند در ياي آخرش كه ندا آمد آن ياي يكتايي است، عشقش سولماز است و معشوقهاش يگانه. و همان بس كه خدا ما را عاقبت بخيركند. آري اين يا را هم در نهايت كار همان يكتا هديه كرد. چه بچهگانه عشق الف را ميديدم. شايد استاد ازل با اين كارش خواست كاري كند تا يگانه عاشق و معشوق ازلي خود را فراموش نكنم، مانند الفباي زبان. من چه خوشبخت و سعادتمند هستم كه عشق او را هديه دارم. خدايا اين عشق الهي را از ما نگير. عجب صبري خدا دارد اگر من جاي او بودم …