بایگانی دسته: دستنوشته ها

به من می گن دهاتی

در باز شد. وقتي چشم بازكردم ناگهان يك علامت سوال روي سرم سبز شد. انگار ابرها مرا در آغوش گرفته‌اند. روي ابرها زندگي مي‌كنم. سوار ابرها به آسمان خيالم مي روم و چه جالب، ابرها چندان هم از ما دور نيستند. پس مي شود از بالاهم به ابرها نگاه كرد و گيسوان سفيدشان را نوازش داد. تا رفتم به خودم بيايم ابرها رهايم كردند و تنهايم گذاشتند. خيره مي شوم به قله برافراشته شده كه نور خورشيد تابان از اطراف آن به مردمك چشمانم مي‌رسد. هميشه آرزو مي كردم كه با صداي دريا بيدار شوم اما جداي از صداي خروس خانم، صداي زنگوله‌ گله گوسفندان، هي هي چوپان و شرشر آبِ كوهسار پرده هاي گوشم را نوازش مي دهند. شميم بوي خوشي به مشامم مي رسد. اما همراه با آن نمكي بر زخم خاطرم پاشيده مي شود. چرا كه به ذهنم خطور مي‌كندكه تو چه راحت به من خنديدي، غافل از دل پر دردم. چه آسان لبهايت راضي شدند به گفتنِ دهاتيِ بيچاره و چه سخت در اشتباهي.

آري تو درست مي گويي من خيلي بي كلاسم. چرا كه من نِنا و آقاجان دارم و تو بابي و مامي جون. تو سوسيس و كالباس و چيزبرگر و پيتزا مي خوري و من كهي پلا و ناسخاتون، تيسا پلا با ماست. تو به من مي خندي كه چرا با پدربزرگ و مادربزرگ زندگي مي كنم. چرا به بزرگتر ها احترام مي گذارم. تو اسير آب پشت سدها هستي و من از سرچشمه آب زلال مي خورم. تو اسير هواي آلوده شده‌اي و من هنوز هواي پاك استشمام مي‌كنم. تو خانه مستقل مي خواهي و من در كنار پدر و مادرم زندگي خوبي دارم. تو در قفسهاي70 و 80 متري زنداني هستي و ما خانه‌اي به وسعت دشت و صحرا داريم. تو خودت را در آينه قدي مي بيني و من در آب زلال چشمه. صورت من از سختي كار در زير آفتاب سرخ است و صورت تو هم سرخ اما نمي گويم از كجاست. تو كافي شاپ و اينترنت داري و چت مي‌كني و من امامزاده علي،كوه، شاليزار و باغ الوان را دارم و خدا را شكر مي كنم. تو به مراسم هاي شادي ما مي خندي. به سادگي آن. اين در حالي است كه علاوه بر هزينه هنگفتي كه متحمل مي شوي چه گناهاني كه برايت نوشته نمي شود؟ من عشقي پاك و افلاطوني دارم و تو پاكي عشق را زير سوال برده اي. تو به پينه و وصله هاي لباسهايم مي‌خندي. حتي مدل موهايم را قبول نداري. تو به چهره‌ي سياهم مي خندي و خودت را برتر مي داني بي خبر از اين كه اين سياهي بخاطر فعاليت زير آفتاب هست و تو براي رفت و آمد در كوچه و خيابان آنقدر كرم ضد آفتاب به صورتت می مالی كه اصلا خودت را هم نمی شناسي. تو سادگي ام، صفا و صميميت بين مان را به سخره مي گيري. آري دهاتي ام، دهاتي. اما بقول شما بوي علف نمي دهد تنم. بلكه بوي خاك وگل پاك روستا مي دهد. آنقدر اينجا سكوت و آرامش هست كه شايد خسته شوي. هر چند كه اينجا حتي لحظه اي شرايط يكسان نيست. اينجا خارج از پيش بيني هاي هواشناسي هست. گاهي اوقات من هم شك مي كنم كه روي زمين زندگي مي كنم.   براي من مهم نيست كه چه مي شنوم، مهم اين است كه چه فكر مي كنم. برايم جالب است كه شبانه روز براي من و شما هر دو بيست و چهار ساعت است. شايد من در خانواده‌ي ثروتمندي به دنيا نيامده باشم اما مي توانم در خانواده اي ثروتمند زندگي كنم. شما نمي توانيد ديگران را مجبور كنيد كه شما را مسخره نكنند و يا پشت سر شما حرف نزنند و با شما شوخي نكنند. اما تنها كاري كه مي توانيد اين است كه به خودتان بقبولانيد كه از حرف آنها ناراحت نشويد. چون انسانها متفاوت هستند.

اما تو چه بدست آوردي كه من ندارم. براي من خنده‌آور است كه «چطور شما سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي‌دهيد و سپس پول خود را خرج مي كنيد تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابيد». «اينكه چطور با نگراني به آينده فكر مي كنيد و حال خود را فراموش مي كنيد به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنيد» اينكه چطور شما نمي توانيد درك كنيد كه رنجش خاطر عزيزانتان كه تنها چند لحظه زمان مي برد ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند.» چطور نمي خواهيد« ياد بگيرید كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است.» آري من هم به تو مي خندم. اما خنده من از گريه هم غم انگيز تر است. دلم براي تو نمي سوزد چون اندكي از آن را من خودم نياز دارم. آري اينچنين است برادر. اندكي با تو بگفتم غم دل ترسيدم كه دل آزرده شوي ورنه سخن بسيار است. گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را.

سکوت عشق،سروش دل

مجموعه دستنوشته و دلنوشته های

داود درویشی سلوکلایی

با عنوان

سکوت عشق، سروش دل

توسط انتشارات مولفان تهران به چاپ رسیده است.

بعد از کتاب مبانی تحقیق درعملیات انتشارات علوم رایانه این دومین کتاب ایشان می باشد. 

برخی از عناوین آن عبارتند از:

افرادي از تبار مهرباني و صفا

اگر من براي تو بودم

علاقه در انتظار منتظر

عالم رياضيات و رياضيات عالم

عقل نه عشق

الفباي خلقت

آرامش قبل طوفان يا آرام بودن در دل طوفان

از سياه مردم غريب قربت

آزادي

اشك عشق

بال و پر عشق

برگ زرين دانشجويي

باور بزرگي

به همين سادگي

جوانان ما زياده طلب شده‌اند

به من مي‌گي دهاتي

بوسه بر لب گذر

بوي بهشت زهرا

چرا عاشق اونباشم

چرا اسب حيوان نجيبي است

دال مهدي، عشق زهرا

دم مسيحايي ات

در خيال داود

در نهايت بي نهايت

دو ركعت نماز عشق

عيد است اما

ارتباط يا هراس

عشق زميني يا آسماني

عشق ورزي يا دوست داشتن

ازدواج ارتباط سرگرمي

فرهنگ حجاب

فريب گل گندم

فن دلبري

فصل عاشقي من و دل

حجاب و ديدگاه فرهنگي

گنبد زرد رضا

گل من

هدف يا سرگرمي

همسفر دل

حيوانات در گذر زندگي

خواب ناز بابا

اين همه درد چرا؟

خانه‌اي به نام دل

لبخند گل

خطر عاشقي در مازندران

خودم را گم کرده ام

ليلي زنه يا مرد

لطف حق

من مانده ام اينجا

من و تنهايي

مسير يا مقصد

مرواريد دل

ناكجا آباد دل

نجات وسوسه

نوشتن شور عاشقانه

نيش يا نوش

پروانه يا بلبل

سفري به نا كجا آباد دل

سفيدي مريم ، طلايي رضا

شبی در آغوش دلبر

صرف خواستن و توانستن

سكوت عشق

تقديم به بهترين يار

تجديد چاپ عشق

تعصبات بي مورد و عشق ورزي بيجا

تك ستاره خيال

ترنم هاي عاشقانه

تويي كه آرام جاني

توتم من

و ما ستاره هاي دنباله داريم

و تو آمدي و گفتي

يك حس گمشده

زمزمه مبهم آب

تخم مرغ طلایی

منصوره و منصوره

شیرینی آشتی

غفلت یا تهمت

هزار توی آدما

از من تا او

ختم ماجرا پیدا

جشن فارغ التحصیلی 77

صرف خواستن و توانستن

به نام خداي دانا و توانا

 

من آدم موفقي نيستم، هرگز نمي توانم در اين زمينه موفق شوم. از عهده اين كار بر نمي آيم. هميشه اشتباه مي كنم و شكست مي خورم. اصلاً آدم خوشبختي نيستم. اين ها و شايد دهها جمله دیگر ممكن است حرفهاي من و شما باشد و به دلايل مختلف خود را انساني موفق و خوشبخت تلقي نكنيم. هميشه از خود و نيروهاي دروني خود ذهنيتي منفي داشته باشيم. براستي خوشبختي يا موفقيت به چه معني است؟ مي توان آنرا تعريف كرد يا يك امر دروني است. بله درست حدس زده ايد. موفقيت و خوشبختي يك امر نسبي است. يعني به نظر يك شخص با توجه به ديدگاه هاي او انسان موفق و خوشبخت است ولي شايد در نظر فرد ديگري موفقيت او بي پايه، فاقد ارزش و اعتبار باشد. گاهي خودمان را انسان موفق مي پنداريم و زماني كه عميقاً فكر مي كنيم به اين نتيجه مي رسيم كه موفقيتي را كه به آن فكر مي كرديم واقعي نبوده است. البته بهتر است كه قانع باشيد ولي هرگز فراموش نكنيد كه مي توانيد به درجه بالاتري برسيد. به هرحال چند تعريف از موفقيت را ذكر مي كنيم. موفقيت به مفهوم برخورداري از بسياري مواهب است از جمله رفاه نسبي در زندگي، كسب احترام و بزرگي، رهايي از نگراني و يا به معني احترام به خويشتن است. موفقيت جريان مداومي است كه ضمن آن مشتاق و آرزومند توفيق هاي بيشتري هستيم. در نهايت موفقيت پيش رفتن در مسير و راه است، نه به نقطه پايان رسيدن و گاهي مسير لذت بخش تر از مقصد است.

در راستاي نيل به موفقيت واقعي مي توان از موارد زير ياد كرد:

  • نيروهاي دروني خود را آزاد كنيد و به آنها جهت دهيد. بدانيد كه فرايند مجموع اين نيروها كه به صورت يك بردار در جهت ها و اندازه هاي متفاوتي هستند روحيه و عملكرد انسان را شكل مي دهد. پس بهتر است كه اين نيروي عظيمي را كه در وجود شماست، با شرايط ويژه آزاد و همسو شوند كه انرژي خارق العاده اي بوجود مي آورد. انسان را نيرومند مي كند. اين لازمه اش آن است كه كمتر بخوابيد و مفهوم بي حوصلگي و كسالت را فراموش كنيد. با عشق و علاقه زندگي كنيد. داراي ذهنيتهاي مثبتي باشيد زيرا موفقيت زائيده افكار مثبت است. حال خود را بشناسيد و نيروهاي دروني و تواناييهاي خود را ارزيابي كنيد.
  • آينده خود را با اهداف واضح روشن و منطقي پايه ريزي كنيد. بسياري از افراد از آنجا كه هدف روشني ندارند به هدفهاي خود نمي رسند. چون اصولاً خود هم نمي دانند كه به دنبال چه هستند و يا افكار و روياهاي پراكنده اي در سر دارند و پرداختن به جزئيات آنها را از اصل موضوع غافل مي كند. انسانهايي هستند كه به خاطر سرگرمي ها و مشكلاتي كه دارند فرصت انديشيدن به هدف هاي خود را ندارند و يا فرصت دارند اما هدفي را نمي بينند كه به آن فكر كنند. در مقابل افرادي هستند كه با اهداف واضح همه امكانات را جهت تحقق اهدافشان به كار مي گيرند. در گنجينه لغات آنها چيزي به اسم «نمي‌شود» و «نمي‌دانم» را پيدا نخواهيد كرد. كساني هم هستند هدفي دارند تا تلاش كنند اما در راه تحقق آنها چندان جدي نيستند. انسان موفق، انساني است كه بداند هدفش چيست و چطور تلاش كند. يا اينكه تفاوت بين حركت و جهت را درك كند. يعني بقول فيلسوف مشهور آلماني «كسي كه چرايي براي زندگي كردن داشته باشد، با هر چگونه اي خواهد ساخت».
  • از تمام نيروي عظيم و شگفت انگيز مغزتان استفاده كنيد. چون ما تنها بخش كوچكي از اين سرمايه عظيم خدادادي را به كار مي گيريم و با توجه به پيچيده بودن فرايند مغز كه بخش مهم آن را مي توان در توانمندي و قدرت تفكر متعالي، تدبر و انديشه خلاق مشاهده كرد و به كل سيستم آن فرصت و مجال تكامل و پيشرفت بدهيم.
  • ضمير ناخودآگاه خود را برنامه دار كنيد. براي اين كار مي توانيم قدرت كلام و در حقيقت ارتباط كلامي خود را با فرآيند زير افزايش مي دهيم:

             الف: كلامي دلنشين داشته باشيد.

             ب: سعي كنيد پيام شما حاوي برهان، دلايل محكم و اطمينان بخش باشد تا اثر تلقيني بيشتري داشته باشد.

             ج: در مواقعي كه تحت فشار قرار مي گيريد، تمرين كنيد كه چگونه ضمن آسوده و راحت بودن، بدن خود را هم آرام نگه داشته باشيد.

             د: سعي كنيد روي يك پيام يا موضوع تمرين كنيد و بر آن توجه كنيد تا قدرت نفوذ آن افزايش يابد.

             ه: تكرار و تمرين را فراموش نكنيد. پس مراقب باشيد كه جملات و كلماتي كه در زندگي روزمره و كارتان زياد تكرار مي شوند موجب رفتار و عادت هاي نا مناسبي در شما نشوند.

و: هر گونه حالت يا احساسي كه توأم با شور و هيجان كه توأم با رفتار مناسب باشيد اثر تلقيني آن افزايش مي يابد.

ز: اگر پيام دهنده و پيام گيرنده هماهنگ باشند، اثر پيام نيرومند تر خواهد بود.

           ح: اگر پيام از روي ايمان و اعتقاد باشد، اثر نفوذ آن افزايش مي يابد. چون مي گويند كلامي كه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند.

  • يك تصوير ذهني درخشان و مثبت از وضعيت مطلوب در سر داشته باشيد. زيرا به دنيا هر جور نگاه كنيد همان طور خواهد بود. يعني سعي كنيد هميشه به نيمه پر ليوان نگاه كنيد.
  • به نحو مطلوبي، بهره وري خود را افزايش دهيد. شايد بپرسيد منظور از بهره وري چيست. در حقيقت فعاليتهايي كه سه مشخصه كارآيي، اثر بخشي و كيفيت را به نحو مطلوبي برخوردار باشد از بهره وري مناسبي برخوردار خواهند بود. اما كارآيي كه منظور داشتن بازدهي مناسب است و خيلي خلاصه مي توان گفت به معني خوب انجام دادن فكر است. نسبت بين خروجي ها و وروديهاي يك سيستم مي سنجند. اثر بخشي كه در حقيقت انجام كارها در جهت هدفهای اصلي است و به معني كار خوب انجام دادن است.

براي موفقيت، اصولي حاكم است كه مي توان از موارد زير نام برد:

1- به اهداف بزرگ بينديشيد. چون هدف هاي كوچك هر چند دست يافتني اند ولي راضي كننده نيستند و براي ممتاز و برجسته بودن بايد به طور خستگي ناپذير تلاش كنيد. سعي كنيد كمتر بخوابيد تا حد امكان بيكار نباشيد. از لحظه لحظة عمرتان استفاده كنيد.

2- با استعداد متوسط اما پشتكاري بيش از اندازه به هر چه بخواهيد، مي رسيد. پشتكار هميشه جايگزين استعداد شده است يعني نگران ميزان هوش و استعدادتان نباشيد. چون عواملي چون مقاومت، سخت كوشي، نظم، دقت، صبر و شكيبايي قابل جبران است.

3- دركارهايتان دنبال شانس و اقبال نباشيد. چون مي گويند: «طالع و اقبال با گنجينه هاي خود به استقبال كساني مي رود كه با اعتماد به نفس و جرأت بسيار در جستجوي حق خويشند.» در حقيقت شانس و اقبال همان استفاده از به جا و مناسب از فرصتهاي پيش آمده است. شانس معناي توانايي درك موقعيتها و انتخاب بهترين ها مي باشد و از طرفي اين نظر هم وجود دارد كه بايد به شانس و اقبال اعتقاد داشته باشيم تا موفقيت و برتري ديگران را توجيه كنيم و خيلي راحت از كنار آنها بگذريم و دست از تلاش برداريم و در علل موفقيت آنها فكر نكنيم.

4- خواستن، توانستن است. خواستن نه به معناي ميل داشتن، آرزو كردن و اميدوار بودن. بلكه خواستن به معناي تمام وجود در عمل يعني صرف اينكه چيزي را آرزو داريم به آن خواهيم رسيد. بلكه بايد اين خواستن را در عمل نشان دهيم و با صبر و پايداري براي رسيدن به آن حركت كنيم. به معني واقعي خواستن براي موفقيت كافي است چند فعل خواستن و توانستن را صرف كنيد.

5- چيزي به نام غير ممكن وجود ندارد. هر كاري شدني است. فقط كافي است يك تصميم درست و منطقي و با مطالعه قبلي بگيريد و با ديگران افراد كوته فكر مشورت نكنيد و از شكست مأيوس نشويد و بدانيد كه هر شكستي شما را يك قدم به پيروزي نزديكتر مي كند. ناپلئون مي گويد: «من به هر كاري دست زدم در آن موفق شوم، زيرا به دست آوردن موفقيت را اراده كرده بودم».

6- ازكارهاي بزرگ هرگز نترسيد زيرا مي توان آن را به بخشهاي كوچكتر تقسيم كرد كه قادر به انجام آن باشيم. با انجام هر يك از آنها در نهايت قادر به انجام كار بزرگي باشيم. البته بايد در تقسيم كارها به كارهاي كوچكتر بايد با دقت و ظرافت عمل كنيم كه ما را به هدف بزرگمان برساند. به ياد داشته باشيد كه فتح قله بلند اورست كه شايد در نگاه سخت به نظر رسد از گامهاي 30 سانتيمتري آغاز شد.

7- بعد از شناخت روشن و واضح هدف تمام نيروهاي خود را جهت نيل به آن متمركز كنيد و سعي كنيد در آن واحد به چند موضوع فكر نكنيد يعني به هدف بينديشيد و باقي را بطور موقت رها كنيد و پس از رسيدن به هدف به سمت آنها برويد و استقامت داشته باشيد تا به هدف برسيد.

8- به ضمير ناخودآگاه خود توجه كنيد مثلاً ببينيد شايد گاهي اوقات براي شما هم پيش آمده باشد كه از چيزي مي ترسيديد و به آن دچار شديد و در حقيقت از آنجا كه شما از آن موضوع مي ترسيديد و دائماً آن را با خود تكرار مي كرديد مغز شما نيز بدون تبعيت از شما همان پاسخي را مي دهد كه شما پيش خودتان تكرار كرده ايد يعني توجه كنيد كه افكار منفي همواره به نتايج منفي منتج مي شود. پس سعي كنيد هميشه زندگي را از دريچه ديگر ببينيد.

با توجه به مطالبي كه تا كنون گفته شد بايد هدف را كاملاً مشخص كرده، عمل كرده، اعمال خود را در جهت ميل به هدف كنترل كنيم و سعي كنيم قابل انعطاف باشيم يعني طوري در تغيير رفتارهايتان نرمش نشان دهيد كه به هدف برسيد. براي رسيدن به موفقيت علاوه بر مواردي كه به خود شما بستگي دارد محيط هم در موفقيت شما تأثيرگذار است پس براي موفقيت بايد روي محيط تأثير بگذاريد يعني بايد نسبت به محيط خود هوشيار باشيد و هر اتفاقي كه در اطرافتان مي افتد توجه كنيدكه چطور مي توانيد از آن جهت نيل به هدفتان از آن استفاده كنيد و محيط اطرافتان را در جهت منافع خود تغيير دهيد. هرگز اجازه ندهيد كه انديشه هاي ناقص مردمان كوچك انديش شما را به عقب، براند كاري را كه فكر مي كنيد درست است انجام دهيد و اين كار ممكن است مورد تحسين ديگران قرار بگيرد و يا عده اي را به شگفتي وا دارد. انسان هاي حسود دوست دارند كه زمين خوردنتان را ببينند. آنها را از اين لذت محروم كنيد، مي گويند: هرگاه موفقيت شما مطرح مي شود بي اعتنا باشيد و وقتي موفقيت ديگران مطرح است با تمام وجود پيگير باشيد. يكي از بزرگان مي گفت: كه اگر تا به حال مورد حسادت واقع نشده ايد، به اين دليل است كه تا به حال به كار بزرگي دست نزده ايد و مشغول كارهاي كوچك بوده ايد. سعي كنيد استراحت روحي فراواني داشته باشيد و با افراد و گروه هاي جديد معاشرت كنيد و از آنها كمك و ياري بگيريد. خود را از هم نشيني و استفاده از تجربه موفق انسانهاي موفق محروم نسازيد. در مورد ديگران غيبت نكنيد و همواره در موضع مثبت باشيد و به جنبه هاي منفي آن كمتر توجه كنيد چون مي گويند:

«كمال سر محبت بين در نقص گناه

             كه هر كه بي هنر افتد نظر به عيب كند»

و در نهايت هم در هر كاري كه انجام مي دهيد درجه يك و بهترين باشيد و نگذاريد ديگران از شما پيشي گيرند و شما را عقب برانند . سعي كنيد هميشه نفر اول باشيد. انشاءالله

به اميد موفقيت روز افزون شما، هر روز پيروزتر از ديروز باشيد.

 داود درويشي سلوكلايي

الفبای خلقت

نويكي بود، يكي نبود، به جز خدا هيچ كس نبود، اما چرا، بعد از خدا، نه آخر خدا، «الفي» بود كه خدا خيلي دوستش داشت و بخاطر اون از روح خودش در«گاف» گِل دميد و انسان راخلق كرد. آدمي كه خدا به خودش بخاطر خلق آن احسنت گفت. از آنجايي كه اشرف مخلوقات بود از«ب» برايش بـــهشت ساخت ،بهشتي كه پر از حور و« پ» پــري بود. و از« نون» تا مي توانست نـــعمت در آن گذاشت و همه چيز را در خدمت انسان قرار داد. به فرشتگان دستور داد كه براي انسان سجده كنند يكي سرباز زد و«شين» شــيطان شد و دشمن قسم خورده انسان. آدم كه از«تاي» تـــنهايي خسته شده بود الفش را خم كرد و درخواست، «هايي» چون هـــمزاد كرد و به واقع به دنبال«جيم» جـــفت مي گشت. خدا هم كه ديد الف انسان از حال رفته و«لام» شد با آن لــطف كرد و«حاء» حــوا را به او عنايت كرد. آدم هم «سين» ســپاس را تقديم خدا كرد و با هم «عين» عــشق شدند و آنرا در«دالي» كه از عشق الف خم شده بود در دل قرار دادند و از «ر» روزگار مي گذشتند اما نمي دانستند كدام «ر» اولي يا آخري. روزي از روزها انگار احساس گرسنگي كرده بودند كه «ف» فريب را خوردند و از «قاف» قــرمز گذشتند و دست به«طاي» طــلايي گندم زدند و خدا هم آنها را به زندان زمين فرستاد. صاحب فرزند شدند. مردم آمدند و دسته دسته شدند و عده اي از آنها با «كاف»، كــفر كافر شدند و« خ» خــدا را از ياد بردند و هرگز در ذهن خود از« چ» چــرايي نگذشتند. در«ضاد»، ضــلالت به سر مي برند كه خدا با «واو» وحي براي آنها پيامبراني فرستاد كه دعوت به سوي نور كنند. حتي«ز» زهرا را به آنها هديه كرد. اما تعداد كمي،«ياي» يــاري كردند. بر عليه ظلم به پا خواستند و در راه خدا «صاد»، صــبر پيشه كردند و از غم وصال او چشم از «غين» غــير او پوشيدند و حتي حاضر نشدند زير سايه «ذال» ذلت بروند. شايد دنيا حتي نقطه «ظاء» ظــرفيت آنها نبود آري اين چنين است حال دنياي خاكي. اما احساس مي كنم كه بايد باري ديگر «ميم» مــهدي بيايد و چشم ما به جيم جمال او روشن گردد تا ژوليده دنياي ما سرو سامان بگيرد. حال اگر تو هم منتظري، مثل«ث» ثــابت باش و استوار حتي اگر شد ه در« ژ» ژرفاي خيال.

  داود درويشي سلوكلايي

15/5/82

به تو اما بخاطر خودم…

به نام یکتا هستی هستا

به تو اما بخاطر خودم

ای یگانه، تو را بخاطر تمام آنچه به من نداده ای می ستایم. وجود ناچیز من از ستایش نعمت هایت عاجز است. آنقدر غرق نیازها و نداشته هام که از داشته های مهین خود غافل شده ام. من در حسرت دارایی های دیگران و دیگران در افسوس داشته های من. من در پی خدا و آنها در افسون ناخدا.

زورق سرگشته خیالم را در دل تمنای پیوند تو رها می کنم. از حدیثی شنیده ام هرگاه بخواهی هدیه ای به من دهی برخلاف ما که آنرا با کاغذی زیبا اما فریبا می آراییم، آنرا همراه ابری آبستن از مشکلات برایم می فرستی تا از باران مهرانگیز برخوردار شوم. آری به باور رسیده ام که صبر و ظفر دو یار دیرینه اند که در اثر صبر، ظفر به دست می آید ولی من حقیر سراپا تقصیر که نه صبر دارم نه تحمل، چه کنم؟

شب در سایه ماه، چون منیژه لب چاه می نشیند حرفی از عشق، سکوت و نگاه خوش تر نیست. در کنار ستاره محو تماشای گیسوی بلند یلدا بودم تا به سحر رسیدم. سپیده به روی ما لبخند زد. از زمزمه های مبهم نسیم و شبنم شنیدم اگر خدا به شما بگوید چیزی را به تو خواهم دارد حتما این کار را خواهد کرد. اگر به شما بگوید نه، حتما چیز بهتری برایت خواهد داشت و اگر به شما بگوید صبر کنید حتما چیز بهتر برایتان آماده می کند. توکیستی؟ که من اینگونه بی تو بی تابم؟ توچیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سر گشته روی گردابم. با خود فکر می کردم که چه کرد با من آن نگاه دلبر؟ که با زمزمه ی باران پیش تو می گریم. به آسانی مرا از من ربودی! مهتاب با شکوه به دیدار پگاه فرخنده می رفت. آفتاب فروزان که آمد مهتاب هم رفت. از کرشمه هستی نگاهم را پوشاندم و در پرتو خورشید آرزوها به تطهیر مریم نیات و افکار نوشین خود می پردازم تا هما بخاطر خاطره شیرین ارتباط مان مژده از الهه آورد.

ندا آمد که حرکت کن که او حکیمه و رحیمه. پر پرواز نداشتم. الهام مرا سخت در برگرفت. عذرا را کنار گذاشتم. پروانه شمع وجودم کمکم کرد و مرا با پرستو آشنا کرد. رفتم با ثریا خوشه ای از پروین چیدم. تا چشم یاری می کرد زیر این سقف نیلوفری اختران قندیل به خود آویخته بودند. از گنبد مینا خارج شدم. از بوسه سوزان به شراره همچون شعله شدم. فقط می توان گفت هاله نور بود با صفا. هنگامه ای بود. از تارا و سارا خبری نبود، دور و برت پر از حوری و پری بود که مشغول با فرشته ها بودند. هنوزم چشم به بالای عالم داشتم. هرچه فکر کردم جز دل شیدا چیزی نداشتم. نرگس غرورم چون صنمی در صدف دل بود. ماندم با دنیا چه کنم. تصمیم گرفتم که ساغری از حوض کوثر نوشم و با گلاب ناب خودم را بشویم و تا شقایق هست زندگی باید کرد.

گیتی را رها کردم. چون طناز بود. رفتم به ژرفای درونم. دل از کمند بریدم. مثل آزاده، آزاد و رها کم کمک از ناهید و زهره هم گذشتم. با ترانه دلنشین باران با گوهر های فراوان همچو آهو به سراغ عطر سوسن و سنبل، چشم شهلای لاله ولادن، آرایش نیلوفر آبی و فرق سر نسرین و نسترن رفتم. من عاشق بهار بودم و شکوفه. سوار بر بال آب، نغمه عشق زمزمه کنان از ساحل آرام رقص گلی مستانه فریاد زدم دریا مرا دریاب. در میان مینو،گلشن و مهدیس گشتم و گشتم. در سینه هوس انگیزه بنفشه و یاسمن دست به دامن پونه و یاس شدم. هر جا که رفتم مائده ای بود که از آن استفاده کنم. شمیم دلکش کویش به مشام می رسید. همه مشغول شکر و عبادت بودند اما متین و خاموش. اشرف مخلوقات پرهیاهو بود و ناسپاس.

همچون بهاره غزل زندگی را از سرگرفتم. آری با تصمیم کبری دوران زندگی صغری را دوباره شروع کردم. این بار که سایه اش همیشه بر سرم بود به خوبی احساس می کردم. خود را چون نگین فیروزه، زیور و زینت زمین و آسمان می دیدم. بر خلاف مجنون به لیلی ام رسیدم. او هم به من عنایتی کرد و مهری را در دلم انداخت که تا ابد انیس و مونسم باشد. تا به خودم آمدم اوضاع قمر در عقرب بود. نمی دانم آذر بود یا بهمن. شمسی بود یا قمری. همه چیز شبیه افسانه و رویا بود. شبیه داستان های شهرزاد قصه گو. هر چه بود مستی می الست بود، بی ساغر و ساقی. نگار سیمین عذار من که از عشق او شهره شهر شدم جایش را به نازنین فرزانه ای داد که از شادی اش هموار تبسم سلماز به سیمایم می داد. ارمغانی نصیبم شده بود. دست تمنا را با ریسمان آتنا به آسمان پرنیان وصل کردم.

بار خدایا تو را شکر بخاطرلطف و نیکی هایت. بخاطر تمام آنچه را که به من داده ای و من به سادگی از کنار آن می گذرم و قدر زری به این با ارزشی را نمی دانم. تو را بخاطر تمام زیبایی هایت که مژگان چشمم را چون سرمه نوازش می دهد شکر. تو را بخاطر این همه محاسبات پیچیده و وسیع برای وجودم و آسایش زندگی ام شکر. تو را بخاطر ظرافت فوق العاده ات در سلامت جسم و جانم شکر. تو را به خاطر اینکه به من فهماندی صبر کنم چون انتظار همیشگی نیست شکر. تو را بخاطر تمام آنچه را که می توانم تو را به آن شکر و ستایش کنم شکر. اصلا تو را شکر بخاطر شکرت. از همه گفتم. از حوا تا آسیه و ملیکا. اما چطور از تو بخاطر فاطمه ی طاهره، صدیقه ی مطهره، راضیه ی مرضیه، زهرای اطهر،فروغ دو عالم، بهانه هستی تشکر نکنم. همه اش را از سر نیایش گفتم تا دلم آرام گیرد. تو را به سوگندت قسم ثنا و ستایشت را از من نگیر. چون بی تو قلم، شیوا نمی نگارد هر چند که بی میترا نوشته ام اما دینا می داند که من با عاطفه ی ملیحه برای مونا گفته ام. خدا را شکر که خدای ازمنه راضیه.

ای نازنین هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.

 

داود درویشی سلوکلایی

دال مهدی،عشق زهرا

به نام خداي انتظار000

     به خود مي گيرم و قلمم را در حال رقصيدن روي كاغذ بوسه مي زنم             بخاطر خودم

به باد مي دهم باد غرورم را در وزش نسيم عطر آگين تو                                 بخاطر خودم

فرياد سكوت شكوه ها را در خود فرو مي برم                                                بخاطر خودم

آهوي قلبم را به سوي تو رم مي دهم                                                             بخاطر خودم

كوه صبرم را در دره ي انتظار تو هموار مي‌كنم                                                بخاطر خودم

ترك چيني نازك دلم را با عشق تو وصله مي زنم                                       بخاطر خودم

چشم باران خورده ام را به هواي خواب نرگس غمزه زنت مي بندم                 بخاطر خودم

شبنم شرمندگي پيشاني ام را با شميم كويت پاك مي كنم                              بخاطر خودم

سيا هي دلم را با سفيدي مريم فراموش مي كنم                                             بخاطر خودم

به اميد ديدن رويت، توسل زرد ياس را در سبز دعا نقاشي مي‌كنم                           بخاطر خودم

زرد گندم را در قرمز سيب ازل محو مي كنم                                                         بخاطر خودم

لذت ترك لذت هايم را مي چشم                                                                         بخاطر خودم

سختي، درك سختي را به دوش مي‌كشم                                                                    بخاطر خودم

از عشق تو، الف بين يارانت را دال كردم                                                                      بخاطر خودم

رد ستاره ها را از طلوع آفتاب وجودت از غرب سياه زمين پي مي گيرم                                      بخاطر خودم

سبز سربداران طريقت، قرمز شقايق هاي عاشق، سفيدي مريم صلحمان

را به همراه نام عظيمش را بر فراز قله ها مي برم                                                                 بخاطر خودم

كبودي كميل را به لا جوردي ندبه پيوند مي زنم به اميد پايان جمعه انتظار                               بخاطر خودم

از يك مي گذرم، به غيبت 12 كه مي رسم متوجه مي شوم كه منتظر13 نحس نبايد باشم       بخاطر خودم

زير باران اسيدي مردم نا اهل به اميد چتر عدالت تو مي روم                                    بخاطر خودم

پرده هاي آهنين گوشهايم طنين طغيان زمزم را از دور شنيدند                             بخاطر خودم

در خيال مشوشم، پيچكي از مهرباني و صفا دور زمين فرش مي‌كنم                   بخاطر خودم

چشم به سوي زني باز مي كم كه ناز شقايق هاي جمكران را مي‌كشيد               بخاطر خودم

مما س بر عشق، موازي انتظار تو را در بي نهايت‌وجود ، تقاطع مي دهم             بخاطر خودم

جلو تر از آخر زهرا، نرسيده به اول مهدي (عج) قلم از رقص مي ايستد                   بخاطر خودم

زير مشكي نوشته ام با سبز سرخ امضاء مي شود                                                بخاطر خودم

من تمام خاطرم را به تو تقديم مي كنم براي تو در وطن خويش، غريب                       فقط بخاطر تو

كاش را فقط مي توان در اي كاش بيايي تو تفسير كرد                                                فقط بخاطر تو

من مست مي الستم اما منتظرم كه بيايي و ساغر مي را بدهي دستم وببيني كه هنوز عهد نشكستم بيا بخاطر او000

ديگر من نيستم، من نيستم، تو هستي و او، من منتظر روي توام                                            فقط بخاطر او000

 

داود درويشي سلوكلايي

4/5/82

در خیال داود

                                                                به نام يكتا يك هستي
در خیال داود
نام مرا در ازل داود درويشي سرشتند و در اين دنياي خاكي نهادند. گوشهايم ازتيك تاك زمان خسته شده‌اند. چشمانم را برگذر زمان بسته‌ام و نشسته بر باد صبا از ملك سليمان هم مي‌گذرم. احساس مي‌كنم يكي دستانم را نوازش مي دهد. در دل شادي و آرامش جاي گرفته است. پاهايم در ساحل خيالم قدم مي زنند. اين جا را هرگز نديده‌ام. آن چنان مشغول تماشاي تصوراتم مي شوم كه الفباي زبانم را فراموش كرده‌ام. چه حادثه‌اي! رسيده‌ام به آن وقتها كه يكي بود و يكي نبود، به جز خدا هيچ كس نبود. و چه زيبا بود الفباي هستي. استادِ ازل بود و من.
نفهميدم يك بود يا الف. هرچه بود يك قدم بعد از خدا بود و شايد يكتا يك هستي كه با وجودش صفرهاي جهان هستي معني پيدا مي كنند. مي‌ديدم كه الف عاشق شده بود. خواستم بگويم: بسم ا…كه”ب” را ديد و ديگر هيچ. تا من بفهمم، آب شدند و رفتند توي خاك كه گِل شدند. خدا هم كه عشقشان را خاكي ديد. از روح خود در آنها دميد و انسان خلق شد. اين الف بود كه موجب آغاز انسان شد. آب هم مايه حياتش. او كه حالا ديگر ب را تنها پيدا نمي كرد از عشقش سروِ قامت او خميده همچون دال شد. اينجا بود كه من پيدا شدم. هاله‌اي از نور پيش آمد و گفت: كه الف انسان بخاطر قبول بار مسوليتي كه به او دادند، خم شد. چه شانسي! قرعه به نام منِ ديوانه زدند. اما من خودم از الف شنيده بودم كه مي‌گفت: الف بودم ز عشقت دال گشتم. از آنجا كه از داستان ليلي و مجنون با خبر بودم. به او گفتم كه با اين وجود تو از بين مي‌روي و از چشمش مي‌افتي. اندكي مكث كرد و گفت: چه كنم؟ برايش داستان ليلي و مجنون، شيرين و فرهاد و بطور كلي هر داستاني را كه عشق چاپ كرده بود، شرح دادم. و چه خوب سربه راه شد. الف تازه با من راست و صميمي شد. يا علي گفتيم و عشق آغاز شد. اما افسوس كه عشق اول نمود آسان، بعد از مدتي چون نتيجه‌اي حاصل نشد، عينِ واو در ميان خون شد. دوباره از دوري و فراق او چون دال خميده شد. اينطوري شد كه ما شديم داود. وچه سخت است الفباي هستي. من همان الفباي فارسي را ترجيح مي‌دهم. و حالا كه من، من شدم. پس چه مي شود درويشي. آري داود هم رفت تير آرش را با كمانش رها كند تا ظرفيتش مشخص گردد كه به ياد واو و دل پرخونش افتاد چون مي‌ديد كه يكي آمد و زير پاي اين ب نشست و يا شدند. سر و ته عشق را زدندند و به آنها دادند و شايد هم شين شيطان. همه مانده بودند در ياي آخرش كه ندا آمد آن ياي يكتايي است، عشقش سولماز است و معشوقه‌اش يگانه.
و همان بس كه خدا ما را عاقبت بخيركند. آري اين يا را هم در نهايت كار همان يكتا هديه كرد. چه بچه‌گانه عشق الف را مي‌ديدم. شايد استاد ازل با اين كارش خواست كاري كند تا يگانه عاشق و معشوق ازلي خود را فراموش نكنم، مانند الفباي زبان. من چه خوشبخت و سعادتمند هستم كه عشق او را هديه دارم. خدايا اين عشق الهي را از ما نگير. عجب صبري خدا دارد اگر من جاي او بودم …