به نام پیدای پنهان
تازه سپیده پیدا شده بود. انگار سحر را ندیده بودم. خوابم تمام شده!؟ خودم بیدار شدم یا کسی مرا بیدار کرده. چه ظلماتی بود. حتی الان هم شک دارم که بیدار شده ام یا نه. در بیابان خشک بی آب و علف خودم را تنها دیدم. تا آن دور دست ها که نور چشمانم قدرت حرکت داشتند، خبری نبود. به کدام سمت بروم به کجا؟! من زندگی ام را می کردم، چرا سر از اینجا در آورده ام؟!
یکی صدایم می کند. صدایش آشناست. اما هرگز ندید مش. مرا بیدار کرد. به من یک علامت سوال داد و رفت. به خود لرزیدم. تمام ذهنم مشوش شد. از خجالت آب شدم که من کجایم؟ همین چند لحظه پیش بود با چشمان خودم دیدم. چشمانی که خوابیده بود. وقتی شب چادر مشکی اش را به سرکرده بود. من دراعماق وجودم، خودم را گم کرده بودم.
من مانده بودم بین ماندن و رفتن. بین ظاهر و باطن. میان آنچه دوست دارم و آنچه انجام می دهم. معلق در فضا، میان زمین و آسمان. لابلای هزاران سوال؟ پرسش هایی که نمی دانم چه کسی از من می پرسد؟ در گنجینه سوالاتم هر چه گشتم پیدایشان نمی کردم. درلابلای هزاران کلید آزمون هم پاسخ درستی نیافتم. خدایا چه حکمتی است. انگار این هم آزمون دیگری است.
من شاگرد خوبی نیستم که این همه مرا آزمایش می کنی؟ آنوقت که استاد سرِکلاس زندگی سر مشق یگانه را تدریس می کرد، من سیاه مشق عشق می نوشتم. در زمان گردش دنیا که می بایست دور دنیا می گشتم و حمد و ثنای خدا می کردم، خودم را بخواب زدم. غافل از چشمان تیزبین استاد ازل. حتی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که این روشنایی و این خورشید رفتنی است. فکر می کردم که سیاهی وجود ندارد. اما چه کنم، شاید حکمت است و یا هم روش تدریس استاد. در تاریکی شب بود که خودم را گم کردم. شاید و یا نه حتماً، می خندید. مگر می شود، امکان ندارد. البته من هم مثل شما خندیدم اما نه، حقیقت داشت.
به زبان می گفتم: دعا و نیایش کن و شکرش بجای آور، انگارگوشش بدهکار نبود. به چشمان ترم هر چه آموختم که رطوبتش را به خاطرگردش میان ظاهر زیبا و دنیا فریب و زهرآگین آدم ها خشک نکند مگرقبول می کند.گوشهایم با تمام حرف هایی که تا بحال شنیده اند باز هم چیزهایی را که من خوشم نمی آید، استراق سمع می کنند. آنها را بایگانی می کنند. آنقدر از این کارها خسته می شوند که وقتی مرا دعوت می کنند که به حمد او بپردازم، انگار اصلاً نمی شنود و دعوتنامه را به من نمی رساند. از همه بدتر اینکه چقدر من به این دلم گفتم عاشق ظاهر آدم ها نشود. هر جا رفته زود برگردد. از من جا نماند. هرگز مرا ترک نکند. خانه اش را به سوی هرکسی باز نکند. امان از دل غافل. پاهایم را هر چه فرمان می دهم به این سمت، یا برخیز، آنها به حرف دل گوش می دهند. هرآن چه می خواهند و به هر سمتی که دوست دارند، می روند. وقتی به آنها می گویم که برخیزید، مرا می خوانند، می گویند حال نداریم. به دست هایم آموخته بودم که هرآنچه می خواهند فقط دست را به سمت آسمان حرکت دهند، اما باز حرف خودشان را می زنند و دست بسوی انسانهای خاکی و زمینی بلند می کنند.
من که خسته شده بودم از این همه نافرمانی ها. همان بهتر که خودم را گم کرده بودم. برای پیدا کردن خودم باید وضعیت خودم را مشخص کنم. خوش به حال کسانی که میان عقل ودل مانده اند. من گرفتار خودم شده ام.! از چه کسی پاسخ این همه پرسش را بپرسم؟ اگر استاد می خواست که کلید را به من بدهد، مرا آزمایش نمی کرد؟ آری با تمام نافرمانی که عقلم می کند تازه به آن الهام شده که کلید پیش خودم هست. از این پیغام عقل چه خوشحال شدم ولی چه فایده. من که خودم را گم کرده بودم.
و چه خواب شیرینی. من که خودم را گم کرده بودم، خیلی راحت می توانم هرکاری انجام دهم. هر چه دلم می خواهد بکنم. این شیرینی روزی تمام می شود. یک روز بیدار خواهم شد. شبی را بدون دیدن سپیده تمام نخواهم کرد. با یگانه صحبت خواهم کرد. به حرفهایش گوش می دهم. به خورشید آسمان و ماه شب های تار التماس می کنم. از آب، باد و خاک خواهش می کنم که اگر اثری از من دیده اند به من خبر دهند. طولی نخواهد کشید که همه دست به دست هم خواهند داد تا خودم را پیدا کنم. چه سخت آزمونی است آزمون های استاد ازل.
ذره ذره ی وجودم از هم پاشیده اند. اما احساس می کنم که می شود پیدایم کرد. می خندم، صحبت می کنم و… اما من نیستم. «این دگرمن نیستم، من نیستم. حیف از آن عمری که با من زیستم». ای کاش همه اینها خواب باشد. اما صد افسوس که دیگر نمی شود. چون از این به بعد این منم که خودم را به خواب زده ام. روزنه های دلم آنقدر زیاد شده اند که هر چه سعی می کنم آن را پینه زنم، نمی شود. چه خوب می شد دوباره متولد می شدم. ای کاش دلم را می توانستم مثل هارد کامپیوتر فرمت کنم. ظرفیت آن را بالا ببرم. هرباری یکی می آید و دارایی هایم رامی دزدد. یکی آمده بود خاطراتم را دزدیده بود، دیگری آمد و عشق کودکی ام را. دزد قافله آمد و مرا از خودم دزدید. شانس آوردم با همه کم شانسی ام، استاد لطف کرد و نگذاشت این دفعه ایمانم را ببرند.
اینها تقصیر این دل بیچاره است که فکر کنم یکی به آن هم دست برد زده. این حتماً کار نفس شیطانی است. من که خودم را خوب می شناسم. آدم خوبی بودم. او با وعده ها و توجیه هایش آنها را با خودش همراه کرده. پناه برخدا. ازکسی هم ترسی ندارد. او دشمن قسم خورده ام است. باید با او بجنگم، اما چگونه؟ اول باید دلم را آزاد کنم، بعد هم حصاری دورش بکشم که به عقل شیطان هم نرسد چطور وارد آن شود. خودم هم می ایستم و از آن مراقبت می کنم. به آسمان خواهم رفت و فنون مبارزه با او را فرا خواهم گرفت.
اگر این بار خودم را پیدا کردم، حتماً او را واکسینه می کنم تا در اختیار من باشند. چشمانش پی لبخند گلی خودش را به آب و آتش نزند. اصلاً نمی گذارم که با دل ارتباط داشته باشد. گوشهایش هر چیزی را بایگانی نکند. دلش را در قرنطینه خواهم گذاشت تا نتواند بدون اجازه ی من به کسی فرمان دهد. همه باید دراختیار من باشند. آنچه را من می خواهم انجام دهند نه آنچه آنها انجام می دهند، دوست داشته باشم.
این بار باید به ظاهر خودم برسم که عاشق شود و هرگز مرا ترک نکند. باطنم را زیبا خواهم کرد، زیباتر از ظاهرم، که خودم هم عاشقش شوم. از استاد ازل می خواهم که تا شام آخر نشده پاسخ پرسش هایم را بدهد. دستم را بگیرد و نگذارد به زمین بیفتم.کمکم کن.
خدا را شکر می کنم که چنین استاد حاذقی دارم. خدایا تو را بخاطر تمام آنچه را به من داده ای و نمی دانم سپاس.