بایگانی دسته: دلنوشته ها

در خیال داود

در خیال داود

به نام يكتا يك هستي

نام مرا در ازل داود درويشي سرشتند و در اين دنياي خاكي نهادند. گوشهايم ازتيك تاك زمان خسته شده‌اند. چشمانم را برگذر زمان بسته‌ام و نشسته بر باد صبا از ملك سليمان هم مي‌گذرم. احساس مي‌كنم يكي دستانم را نوازش مي دهد. در دل شادي و آرامش جاي گرفته است. پاهايم در ساحل خيالم قدم مي زنند. اين جا را هرگز نديده‌ام. آن چنان مشغول تماشاي تصوراتم مي شوم كه الفباي زبانم را فراموش كرده‌ام. چه حادثه‌اي! رسيده‌ام به آن وقتها كه يكي بود و يكي نبود، به جز خدا هيچ كس نبود. و چه زيبا بود الفباي هستي. استادِ ازل بود و من.

نفهميدم يك بود يا الف. هرچه بود يك قدم بعد از خدا بود و شايد يكتا يك هستي كه با وجودش صفرهاي جهان هستي معني پيدا مي كنند. مي‌ديدم كه الف عاشق شده بود. خواستم بگويم: بسم ا…كه”ب” را ديد و ديگر هيچ. تا من بفهمم، آب شدند و رفتند توي خاك كه گِل شدند. خدا هم كه عشقشان را خاكي ديد. از روح خود در آنها دميد و انسان خلق شد. اين الف بود كه موجب آغاز انسان شد. آب هم مايه حياتش. او كه حالا ديگر ب را تنها پيدا نمي كرد از عشقش سروِ قامت او خميده همچون دال شد. اينجا بود كه من پيدا شدم. هاله‌اي از نور پيش آمد و گفت: كه الف انسان بخاطر قبول بار مسوليتي كه به او دادند، خم شد. چه شانسي! قرعه به نام منِ ديوانه زدند. اما من خودم از الف شنيده بودم كه مي‌گفت: الف بودم ز عشقت دال گشتم. از آنجا كه از داستان ليلي و مجنون با خبر بودم. به او گفتم كه با اين وجود تو از بين مي‌روي و از چشمش مي‌افتي. اندكي مكث كرد و گفت: چه كنم؟ برايش داستان ليلي و مجنون، شيرين و فرهاد و بطور كلي هر داستاني را كه عشق چاپ كرده بود، شرح دادم. و چه خوب سربه راه شد. الف تازه با من راست و صميمي شد. يا علي گفتيم و عشق آغاز شد. اما افسوس كه عشق اول نمود آسان، بعد از مدتي چون نتيجه‌اي حاصل نشد، عينِ واو در ميان خون شد. دوباره از دوري و فراق او چون دال خميده شد. اينطوري شد كه ما شديم داود. وچه سخت است الفباي هستي. من همان الفباي فارسي را ترجيح مي‌دهم. و حالا كه من، من شدم. پس چه مي شود درويشي. آري داود هم رفت تير آرش را با كمانش رها كند تا ظرفيتش مشخص گردد كه به ياد واو و دل پرخونش افتاد چون مي‌ديد كه يكي آمد و زير پاي اين ب نشست و يا شدند. سر و ته عشق را زدندند و به آنها دادند و شايد هم شين شيطان. همه مانده بودند در ياي آخرش كه ندا آمد آن ياي يكتايي است، عشقش سولماز است و معشوقه‌اش يگانه. و همان بس كه خدا ما را عاقبت بخيركند. آري اين يا را هم در نهايت كار همان يكتا هديه كرد. چه بچه‌گانه عشق الف را مي‌ديدم. شايد استاد ازل با اين كارش خواست كاري كند تا يگانه عاشق و معشوق ازلي خود را فراموش نكنم، مانند الفباي زبان. من چه خوشبخت و سعادتمند هستم كه عشق او را هديه دارم. خدايا اين عشق الهي را از ما نگير. عجب صبري خدا دارد اگر من جاي او بودم …

خواب ناز بابا-تقدیم به همه مردانی که دست بسته رفتند تا ما آزادانه بمانیم.

به نام آلاله های سرخ

 دویدم و دویدم، سركوچه رسيدم. بند دلم پاره شد، از اونچه که می دیدم. دوباره پرستوها اومدند. خدا كنه كه پرستوي من هم با اونها باشه. با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر مي كنـم. يه چشم من به آسمون، يه چشم ديگه به درِ. چند روزي هست كه يه بغض كهنه انتظار منتظر منه. چقـدر خدا صدات كنم. عكسهاي اون با چند شاخه گل كنارمه. وقتي كه اسم شو مي آرن، داغ دلم تازه مي شه. اون دفعه كه گفتم: پيش ِما بمون، گفتي :كه زود بر مي گردي. اما توكه بد قول نبودي. «آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا!»

آري انگـارکه تو آمدي يا نه، تو را آورده اند. پهن كرده اند توي حياط، زير آفتاب، كنار حوض ماهي هاي قـرمز، بغل گلدان هاي شعمداني صورتی، روي ياس هاي سفيد كنـار ديوار، پارچه اي سفيد به دورت پيچيده اند. بي اعتنا و بدون هيچ احساسي، خوابيـده اي و من به كنار. حتي ملاحظه ی اين همه آدمهـاي دور و برت را هم نمي كـني، نمي دانم چرا ؟

از صداي قرآن و طاق نصرتِ سر كوچه فهمیدم بايد حتماً يه خبرايي باشه. آخه مادر و بقيه برخلاف تو، لباس سياه به تن دارند. به من گفته بودی سياه نشانه عزاست. حالا مگه چه اتفاقي افتاده؟ اومدنت که باعث خوشحالیه؟ من که گیج شدم .این همه آدم اومدن که تو را ببینند، اونوقت تو اینقدر راحت خوابیده ای. بابا جون پارچه سفيد رو از سرت بردار و ببين كه چطور مـادركنـار تو گريه و زاري مي كنه؟ يعني اينقـدر خوابيدنت گريه و زاري داره؟ نمي دونم .چند تا ازخانم هاي فاميل هم كنار مادر هستند. اشك هاي اونو پاك مي كنند و نمي ذارند گريه و زاري كنه. يه جورايي دلداريش مي دند، تندتند هم بهش مي گَن خودشو كنترل كنه. اصرار دارند كه اونو از كنار تو بلند كنند و ببرند توي اتاق. آخه راست مي گن. مامان انگـار حرفهاي شما يادش رفتـه، چون روسري اش درست نيست و صداي ناله اش را من هم مي شنوم، چه برسه به اين همه نامحرم .

اصلا نمي دونم، امروز روز عجيبيه. مادر با اين همه آدمهايي كه اومدند خونه ی ما همچنان نشسته و خانوم هاي ديگه خرما پخش می کنند و حلوا تعارف مي كنند.البته بعضي ها شون يه جـوري به من نگاه مـي كنند، بين خودشان پچ پچ مي كنند كه چه زود بود يتيم بشه. نمي دونم چه شديم. ولي فكر مي كنم كار سختي را قبول كرديم .عده اي دست به سرم مي كشند و مي گويند: انشا الله غم آخرتون باشه، خدا صبر بده. عجب آدمهاي بيكاري پيدا مي شن. خب بابام خوابيده، آخرش که بيدار مي شه؟!

 اين همه صبر كردم كه بيـاد، حالا كه اومده، حتما خسته بوده كه اينطوري خوابيده .آخه بعد از چند سال که مامان می گفت بابا رفته سفر، تازه برگشته. هرچي باشه مگه چقدر مي خواد بخوابه كه خدا صبر بده. اين كه غم و قصه نداره، نكنه خوابيدن اين دفعه تو با دفعات قبل فرق داره؟ من از كجـا بدونم! كسي كه به من جواب نمي ده؟ هركسي مي رسـه مي گه طفلك. با زبان بي زباني مي گن: حيـف شد باباش مرد. پیشِ خودم فکر می کنم اينا چقدر ساده اند كه فكر مي كنند بابام مرده. بابام تازه از سفر اومده. امان از حرف مردم.

خسته شدم از حرفهاي مردم. پا شدم كه توي حياط بگردم، مگه جا هست، اين مردم كار ندارند. عجبـا يكي گوشه ی حياط چفيه رو روي دهنش گذاشته و گريه مي كنه. اما صداش در نمي آد. با ديدن من انگار يه جورایی شد. از همه جالبتر بَر و بچه هاي كوچه اند كه سعي مي كنند يه جورايي خودشون رو به من بچسبونند. هر جا می رَم، همراه من هستند. گريه مي كنند و انگـار دلشون به حال من مي سوزه. زار مي زنند كه من هم گريه كنم اما خيال كردند.  به كوري چشم اونا هم كه شده گريه نمي كنم، چقدر حسودند. سحـر داشت به من مي گفت که باباي تو مرده که یکدفعه پري محكم مي زنه توي دهنش و مي گه شهيد شده، نمرده، زنده هست .

من نمـي دونم كه چي مـي گن. حالا كنار توام، چيكار كار كنم، خسته شدم. گل كنار عكس تو را پرپر مي كنم و روي پارچه سفيدت مي ريزم شايد با اين بوها زودتر بيدار بشي. سرم را مي زارم رو سينه ات امـا انگار نفس كشيدنت را هم فرا موش كردي. گلدون هاي شعمداني عجيب برايت دلواپسند.

بی توجه به ساعت شني، تو را در آغوش گرفته ام. مادر به من آموخت همچون دختران صحرا منتظر و اميدوار برگشتن پدرم باشم. نكنه صحراي اين جا بي وفايي بكنه. باباجـون اين دفعه را قول بده كه پيش من بمـوني. اگه بري، مردم منو به همديگه نشون مي دن. من ديگه طاقت ندارم، به من بگن: باباش رفته سفر .

بغض انتظارم مي شكنـه. وقتي پارچه سفيد رو از روي سرت بر مـي دارم، شاخ درآوردم .ديدم كه آب شدي و به جز چند تا استخوان و پلاك چيز ديگري نيست. این رسم ما نبود. حالا که نمی خواستی بیای اینا،چی بود فرستادی.اينجـا بود كه خيالم راحت شد كه تو واقعا نمرده اي. داد زدم باباي من زنده است. یکی اومد گریه کنون من و بغل زد و برد. پس بيا من و ببر. بخاطر يه دل بيا، همون دلي كه صاحبش سكينه است.

بوسه بر لب گذر

از آنجا شروع شد كه قلم بر روي كاغذ بوسه زد. از چه مي گويم؟ از كجا؟ آري از:

غنچه اي كه بر لبان مادربزرگ در آسايشگاه سالمندان پژمرده شد.

غنچه اي كه بعد سالهاي تيره انتظار روي لبهاي مادر شهيد كوچه‌ي مان خشكيده است.

غنچه اي كه گمان مي‌كنم هرگز بر لبان نه مجنون و نه مجنون تر از مجنون هم باز نشد.

غنچه اي كه همه به تو مي‌آموزند كه چطور بچيني و هنر توست كه بعد ازآن بگذاري و بگذري.

غنچه اي كه همرنگ خون است و دلتنگ شكفتن.

غنچه اي كه وقتي واژه ها كم مي آورند و عاجز مي شوند به ياد شكوفا كردنش مي افتيم.

آري اين غنچه در اندام ماست. وقتي كه احساس كني در دنياي ديگري هستي و فراتر از خاك شوي و فكر كني كه روحمان افلاكي است، آن وقت مي شود فرق بين ما و ديگران.

غنچه اي كه شايد بارها كاشته باشي و برايت كاشته باشند اما شايد حتي لحظه اي به آن فكر نكرده باشي. درست حدس زده اي؛ غنچه لب كه بوسه نام دارد. بوسه چيزي جز به هم رسيدن دو ساحل لب نيست. بوسه حتي تكلم مي كند، بوسه سرخ است، آبي و سبز و آتشين.

اگر چشمانت را تيز كني و سرت را به سوي ستاره بگيري. از آن خم ابرو و خار مژگان و غمزة نرگس مست بگذري و اين دو ني خيزراني را فراموش كني و گوي عشق را به چو گان هوس نزني، گوش شيطان را كر ببيني و جگر سينه ات را به دندان بگيري و در خيال خود بافتن و گره زدن را كنار بگذاري و بوسه را رها كني، آنوقت بوسه مي گويد كه تا كجا عشق مان خاكي است.

بوسه شهد عشق است. تنها ارثيه ي حوا از پري، بهار مادر از براي كودك و گلي خواب آور، انتهاي لالایي مادر، اين يعني تمام من و تقديم تو باد كنار يك ضريح پاك، واسطه ي دميدن روح درگل آدم، ذوق لب وا كردن گل، عطري معطر وقتي من به آغوش مادر مي رسم.

بوسه گاهي از شادي و سر مستي است و گاهي از اندوه و غم. مانند اشك بوسه بر قبر شهيد، بوسه ي اشك بر گونه هاي سرخ سيلي، بوسه رزمنده بر تربتي پاك، بوسه مادر بر پلاك و اسخوان فرزند، بوسه پدر خفته در خاك كه شهد بوسه اش شيرين تر از مادر بود. بوسه بر لب يار قديمي، بوسه اي براي از من به تو رسيدن، از تو گذشتن و به او پيوستن.

و در نهايت بايد بوسيد. همه چيز را بوسيد حتي بوسه را. عاقبت بايد رفت. اين همه ياد گرفتيم كه ببوسيم و گذشتيم اما نتوانستيم كه بگذريم. دنيا هم مثل بوسه لحظه اي بيش نيست. بعد بوسه بايد رها كرد. باید بسپاري به خداي آسمان.

بوسه پلي است براي گذشتن، رها كردن و رها شدن، غنچه وقتي كه شكوفا شد بايد منتظر زوال باشد. پس بيا تا عمر باقي است بگذاريم و بگذريم. ببو سيم تا شكوفا شود اما قبل از پژمردگي.

خودم را گم کرده ام

به نام پیدای پنهان

تازه سپیده پیدا شده بود. انگار سحر را ندیده بودم. خوابم تمام شده!؟ خودم بیدار شدم یا کسی مرا بیدار کرده. چه ظلماتی بود. حتی الان هم شک دارم که بیدار شده ام یا نه. در بیابان خشک بی آب و علف خودم را تنها دیدم. تا آن دور دست ها که نور چشمانم قدرت حرکت داشتند، خبری نبود. به کدام سمت بروم به کجا؟! من زندگی ام را می کردم، چرا سر از اینجا در آورده ام؟!

یکی صدایم می کند. صدایش آشناست. اما هرگز ندید مش. مرا بیدار کرد. به من یک علامت سوال داد و رفت. به خود لرزیدم. تمام ذهنم مشوش شد. از خجالت آب شدم که من کجایم؟ همین چند لحظه پیش بود با چشمان خودم دیدم. چشمانی که خوابیده بود. وقتی شب چادر مشکی اش را به سرکرده بود. من دراعماق وجودم، خودم را گم کرده بودم.

من مانده بودم بین ماندن و رفتن. بین ظاهر و باطن. میان آنچه دوست دارم و آنچه انجام می دهم. معلق در فضا، میان زمین و آسمان. لابلای هزاران سوال؟ پرسش هایی که نمی دانم چه کسی از من می پرسد؟ در گنجینه سوالاتم هر چه گشتم پیدایشان نمی کردم. درلابلای هزاران کلید آزمون هم پاسخ درستی نیافتم. خدایا چه حکمتی است. انگار این هم آزمون دیگری است.

من شاگرد خوبی نیستم که این همه مرا آزمایش می کنی؟ آنوقت که استاد سرِکلاس زندگی سر مشق یگانه را تدریس می کرد، من سیاه مشق عشق می نوشتم. در زمان گردش دنیا که می بایست دور دنیا می گشتم و حمد و ثنای خدا می کردم، خودم را بخواب زدم. غافل از چشمان تیزبین استاد ازل. حتی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که این روشنایی و این خورشید رفتنی است. فکر می کردم که سیاهی وجود ندارد. اما چه کنم، شاید حکمت است و یا هم روش تدریس استاد. در تاریکی شب بود که خودم را گم کردم. شاید و یا نه حتماً، می خندید. مگر می شود، امکان ندارد. البته من هم مثل شما خندیدم اما نه، حقیقت داشت.

به زبان می گفتم: دعا و نیایش کن و شکرش بجای آور، انگارگوشش بدهکار نبود. به چشمان ترم هر چه آموختم که رطوبتش را به خاطرگردش میان ظاهر زیبا و دنیا فریب و زهرآگین آدم ها خشک نکند مگرقبول می کند.گوشهایم با تمام حرف هایی که تا بحال شنیده اند باز هم چیزهایی را که من خوشم نمی آید، استراق سمع می کنند. آنها را بایگانی می کنند. آنقدر از این کارها خسته می شوند که وقتی مرا دعوت می کنند که به حمد او بپردازم، انگار اصلاً نمی شنود و دعوتنامه را به من نمی رساند. از همه بدتر اینکه چقدر من به این دلم گفتم عاشق ظاهر آدم ها نشود. هر جا رفته زود برگردد. از من جا نماند. هرگز مرا ترک نکند. خانه اش را به سوی هرکسی باز نکند. امان از دل غافل. پاهایم را هر چه فرمان می دهم به این سمت، یا برخیز، آنها به حرف دل گوش می دهند. هرآن چه می خواهند و به هر سمتی که دوست دارند، می روند. وقتی به آنها می گویم که برخیزید، مرا می خوانند، می گویند حال نداریم. به دست هایم آموخته بودم که هرآنچه می خواهند فقط دست را به سمت آسمان حرکت دهند، اما باز حرف خودشان را می زنند و دست بسوی انسانهای خاکی و زمینی بلند می کنند.

من که خسته شده بودم از این همه نافرمانی ها. همان بهتر که خودم را گم کرده بودم. برای پیدا کردن خودم باید وضعیت خودم را مشخص کنم. خوش به حال کسانی که میان عقل ودل مانده اند. من گرفتار خودم شده ام.! از چه کسی پاسخ این همه پرسش را بپرسم؟ اگر استاد می خواست که کلید را به من بدهد، مرا آزمایش نمی کرد؟ آری با تمام نافرمانی که عقلم می کند تازه به آن الهام شده که کلید پیش خودم هست. از این پیغام عقل چه خوشحال شدم ولی چه فایده. من که خودم را گم کرده بودم.

و چه خواب شیرینی. من که خودم را گم کرده بودم، خیلی راحت می توانم هرکاری انجام دهم. هر چه دلم می خواهد بکنم. این شیرینی روزی تمام می شود. یک روز بیدار خواهم شد. شبی را بدون دیدن سپیده تمام نخواهم کرد. با یگانه صحبت خواهم کرد. به حرفهایش گوش می دهم. به خورشید آسمان و ماه شب های تار التماس می کنم. از آب، باد و خاک خواهش می کنم که اگر اثری از من دیده اند به من خبر دهند. طولی نخواهد کشید که همه دست به دست هم خواهند داد تا خودم را پیدا کنم. چه سخت آزمونی است آزمون های استاد ازل.

ذره ذره ی وجودم از هم پاشیده اند. اما احساس می کنم که می شود پیدایم کرد. می خندم، صحبت می کنم و… اما من نیستم. «این دگرمن نیستم، من نیستم. حیف از آن عمری که با من زیستم». ای کاش همه اینها خواب باشد. اما صد افسوس که دیگر نمی شود. چون از این به بعد این منم که خودم را به خواب زده ام. روزنه های دلم آنقدر زیاد شده اند که هر چه سعی می کنم آن را پینه زنم، نمی شود. چه خوب می شد دوباره متولد می شدم. ای کاش دلم را می توانستم مثل هارد کامپیوتر فرمت کنم. ظرفیت آن را بالا ببرم. هرباری یکی می آید و دارایی هایم رامی دزدد. یکی آمده بود خاطراتم را دزدیده بود، دیگری آمد و عشق کودکی ام را. دزد قافله آمد و مرا از خودم دزدید. شانس آوردم با همه کم شانسی ام، استاد لطف کرد و نگذاشت این دفعه ایمانم را ببرند.

اینها تقصیر این دل بیچاره است که فکر کنم یکی به آن هم دست برد زده. این حتماً کار نفس شیطانی است. من که خودم را خوب می شناسم. آدم خوبی بودم. او با وعده ها و توجیه هایش آنها را با خودش همراه کرده. پناه برخدا. ازکسی هم ترسی ندارد. او دشمن قسم خورده ام است. باید با او بجنگم، اما چگونه؟ اول باید دلم را آزاد کنم، بعد هم حصاری دورش بکشم که به عقل شیطان هم نرسد چطور وارد آن شود. خودم هم می ایستم و از آن مراقبت می کنم. به آسمان خواهم رفت و فنون مبارزه با او را فرا خواهم گرفت.

اگر این بار خودم را پیدا کردم، حتماً او را واکسینه می کنم تا در اختیار من باشند. چشمانش پی لبخند گلی خودش را به آب و آتش نزند. اصلاً نمی گذارم که با دل ارتباط داشته باشد. گوشهایش هر چیزی را بایگانی نکند. دلش را در قرنطینه خواهم گذاشت تا نتواند بدون اجازه ی من به کسی فرمان دهد. همه باید دراختیار من باشند. آنچه را من می خواهم انجام دهند نه آنچه آنها انجام می دهند، دوست داشته باشم.

این بار باید به ظاهر خودم برسم که عاشق شود و هرگز مرا ترک نکند. باطنم را زیبا خواهم کرد، زیباتر از ظاهرم، که خودم هم عاشقش شوم. از استاد ازل می خواهم که تا شام آخر نشده پاسخ پرسش هایم را بدهد. دستم را بگیرد و نگذارد به زمین بیفتم.کمکم کن.

خدا را شکر می کنم که چنین استاد حاذقی دارم. خدایا تو را بخاطر تمام آنچه را به من داده ای و نمی دانم سپاس.

تقدیم به گیسو سپید زندگی ام مادر

به نام خالق خوبی ها

تقدیم به مادرم، تاج سرم

 گیسو سپید زندگی ام

از ازل که مرا با خاک گل سرشتند عشق مرا در دلت نهادی. چشمهایم را به زیبایی های دنیا گشودی. در گوش هایم خلاصه خوبی ها را اقامه کردی. دست هایم را گرفتی و پا به پایم یا علی گفتی تا دنیا را زیر پاهایم احساس کنم. بر سر گهواره ام بیدار نشستی و خفتن آموختی. گریه هایم لالایی شب هایت بود. خون جگر خوردی تا من از شیر وجودت سیراب شوم. درلابلای گیسوان سفید و بلندت ردپای کودکی ام پیداست. پروانه شمع وجودم گشتی و چشمهایت را به رفتنم دوختی تا با دلشوره هایت برگردم. قد رعنایت خمیده شد تا سرو قامتم برافراشته شود. قلم به دستم دادی تا بتوانم درخت دانشم را آبیاری کنم. صبح ها با صدای دعای موفقیت های فرداهایم بیدار می شدم.

سالهاست که با هم هستیم اما افسوس که مرا کمتر می شناسی. خواستم بگویم تا بدانی که گوشه دلت بزرگ شده است هر چند که در چشم تو هنوز هم بچه است.

خوب به یاد دارم که همیشه می گفتی صبر کن چون خدا صابرین را دوست دارد و به من امید می دادی که انتظار همیشگی نیست. دست هایم به سویت دراز می شد و تو هرگاه چیزی می خواستی دست هایت را به سوی آسمان بلند می کردی. چشمهایم غرق زیبایی شکوفه های لبخند هایت بودند اما نصیحتم می کردی زیبایی باید در باطن تو باشد نه اینکه غرق زیبایی ظاهری شوی. وقتی اشک در گوشه چشمهایت حلقه می زد با بغضی در گلو می گفتی که هر چه داری از سر خیر دعاهای پدر و مادر مرحومت داری. چشمهایم درعمق نگاهت بزرگی را در نگاهت می دیدند نه به آنچه می نگریستی. آنچنان عطر محبت در فضای خانه پر بود که هرگز به دنبال لبخند های خیابانی نبودم. گوش هایم هرگز زمزمه نصیحت هایت را از یاد نخواهند برد.

از مادر مهربانتر و دلسوزتر، خالق مادر است که آنرا به من هدیه داده است. با ارزشترین چیزی که دارم تنها نفسی در قفس جانم هست که آنرا هم بواسطه تو خدا به من عطا کرده است. چطور ممکن است محبت و زحمات تو را فراموش کنم.

مردم دیده ها را باور می کنند اما هنر در باورکردن ندیده هاست من می دانم که هنرمند بزرگی هستی و مرا باور می کنی.

به تو اما بخاطر خودم…

به نام یکتا هستی هستا

به تو اما بخاطر خودم

ای یگانه، تو را بخاطر تمام آنچه به من نداده ای می ستایم. وجود ناچیز من از ستایش نعمت هایت عاجز است. آنقدر غرق نیازها و نداشته هام که از داشته های مهین خود غافل شده ام. من در حسرت دارایی های دیگران و دیگران در افسوس داشته های من. من در پی خدا و آنها در افسون ناخدا.

زورق سرگشته خیالم را در دل تمنای پیوند تو رها می کنم. از حدیثی شنیده ام هرگاه بخواهی هدیه ای به من دهی برخلاف ما که آنرا با کاغذی زیبا اما فریبا می آراییم، آنرا همراه ابری آبستن از مشکلات برایم می فرستی تا از باران مهرانگیز برخوردار شوم. آری به باور رسیده ام که صبر و ظفر دو یار دیرینه اند که در اثر صبر، ظفر به دست می آید ولی من حقیر سراپا تقصیر که نه صبر دارم نه تحمل، چه کنم؟

شب در سایه ماه، چون منیژه لب چاه می نشیند حرفی از عشق، سکوت و نگاه خوش تر نیست. در کنار ستاره محو تماشای گیسوی بلند یلدا بودم تا به سحر رسیدم. سپیده به روی ما لبخند زد. از زمزمه های مبهم نسیم و شبنم شنیدم اگر خدا به شما بگوید چیزی را به تو خواهم دارد حتما این کار را خواهد کرد. اگر به شما بگوید نه، حتما چیز بهتری برایت خواهد داشت و اگر به شما بگوید صبر کنید حتما چیز بهتر برایتان آماده می کند. توکیستی؟ که من اینگونه بی تو بی تابم؟ توچیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سر گشته روی گردابم. با خود فکر می کردم که چه کرد با من آن نگاه دلبر؟ که با زمزمه ی باران پیش تو می گریم. به آسانی مرا از من ربودی! مهتاب با شکوه به دیدار پگاه فرخنده می رفت. آفتاب فروزان که آمد مهتاب هم رفت. از کرشمه هستی نگاهم را پوشاندم و در پرتو خورشید آرزوها به تطهیر مریم نیات و افکار نوشین خود می پردازم تا هما بخاطر خاطره شیرین ارتباط مان مژده از الهه آورد.

ندا آمد که حرکت کن که او حکیمه و رحیمه. پر پرواز نداشتم. الهام مرا سخت در برگرفت. عذرا را کنار گذاشتم. پروانه شمع وجودم کمکم کرد و مرا با پرستو آشنا کرد. رفتم با ثریا خوشه ای از پروین چیدم. تا چشم یاری می کرد زیر این سقف نیلوفری اختران قندیل به خود آویخته بودند. از گنبد مینا خارج شدم. از بوسه سوزان به شراره همچون شعله شدم. فقط می توان گفت هاله نور بود با صفا. هنگامه ای بود. از تارا و سارا خبری نبود، دور و برت پر از حوری و پری بود که مشغول با فرشته ها بودند. هنوزم چشم به بالای عالم داشتم. هرچه فکر کردم جز دل شیدا چیزی نداشتم. نرگس غرورم چون صنمی در صدف دل بود. ماندم با دنیا چه کنم. تصمیم گرفتم که ساغری از حوض کوثر نوشم و با گلاب ناب خودم را بشویم و تا شقایق هست زندگی باید کرد.

گیتی را رها کردم. چون طناز بود. رفتم به ژرفای درونم. دل از کمند بریدم. مثل آزاده، آزاد و رها کم کمک از ناهید و زهره هم گذشتم. با ترانه دلنشین باران با گوهر های فراوان همچو آهو به سراغ عطر سوسن و سنبل، چشم شهلای لاله ولادن، آرایش نیلوفر آبی و فرق سر نسرین و نسترن رفتم. من عاشق بهار بودم و شکوفه. سوار بر بال آب، نغمه عشق زمزمه کنان از ساحل آرام رقص گلی مستانه فریاد زدم دریا مرا دریاب. در میان مینو،گلشن و مهدیس گشتم و گشتم. در سینه هوس انگیزه بنفشه و یاسمن دست به دامن پونه و یاس شدم. هر جا که رفتم مائده ای بود که از آن استفاده کنم. شمیم دلکش کویش به مشام می رسید. همه مشغول شکر و عبادت بودند اما متین و خاموش. اشرف مخلوقات پرهیاهو بود و ناسپاس.

همچون بهاره غزل زندگی را از سرگرفتم. آری با تصمیم کبری دوران زندگی صغری را دوباره شروع کردم. این بار که سایه اش همیشه بر سرم بود به خوبی احساس می کردم. خود را چون نگین فیروزه، زیور و زینت زمین و آسمان می دیدم. بر خلاف مجنون به لیلی ام رسیدم. او هم به من عنایتی کرد و مهری را در دلم انداخت که تا ابد انیس و مونسم باشد. تا به خودم آمدم اوضاع قمر در عقرب بود. نمی دانم آذر بود یا بهمن. شمسی بود یا قمری. همه چیز شبیه افسانه و رویا بود. شبیه داستان های شهرزاد قصه گو. هر چه بود مستی می الست بود، بی ساغر و ساقی. نگار سیمین عذار من که از عشق او شهره شهر شدم جایش را به نازنین فرزانه ای داد که از شادی اش هموار تبسم سلماز به سیمایم می داد. ارمغانی نصیبم شده بود. دست تمنا را با ریسمان آتنا به آسمان پرنیان وصل کردم.

بار خدایا تو را شکر بخاطرلطف و نیکی هایت. بخاطر تمام آنچه را که به من داده ای و من به سادگی از کنار آن می گذرم و قدر زری به این با ارزشی را نمی دانم. تو را بخاطر تمام زیبایی هایت که مژگان چشمم را چون سرمه نوازش می دهد شکر. تو را بخاطر این همه محاسبات پیچیده و وسیع برای وجودم و آسایش زندگی ام شکر. تو را بخاطر ظرافت فوق العاده ات در سلامت جسم و جانم شکر. تو را به خاطر اینکه به من فهماندی صبر کنم چون انتظار همیشگی نیست شکر. تو را بخاطر تمام آنچه را که می توانم تو را به آن شکر و ستایش کنم شکر. اصلا تو را شکر بخاطر شکرت. از همه گفتم. از حوا تا آسیه و ملیکا. اما چطور از تو بخاطر فاطمه ی طاهره، صدیقه ی مطهره، راضیه ی مرضیه، زهرای اطهر،فروغ دو عالم، بهانه هستی تشکر نکنم. همه اش را از سر نیایش گفتم تا دلم آرام گیرد. تو را به سوگندت قسم ثنا و ستایشت را از من نگیر. چون بی تو قلم، شیوا نمی نگارد هر چند که بی میترا نوشته ام اما دینا می داند که من با عاطفه ی ملیحه برای مونا گفته ام. خدا را شکر که خدای ازمنه راضیه.

ای نازنین هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.

 

داود درویشی سلوکلایی