به نام خالق دوستي و دوري
روزي كه در آن گرسنگي مي خورديم با هم شب و روز به سر مي برديم
چون سير شديم، اينك از هم دوريم اي كاش در آن گرسنگي مي مرديم
زمان توالي دارد ولي روزي باطري ساعت از تقلا مي افتد و همه چيز به شكل ديگري به زمان سپرده مي شود. از ياد رفتن و رفتن. اما اي كاش مي شد قبل از آنكه چنين حادثه اي رخ دهد، باطري را عوض كرد. درهر صورت از آن فراري نيست و جدايي، جدايي، جدايي. چه سخت است جدا شدن و جدا ماندن. “دوستي حديثي است كه با يك نگاه آغاز مي شود و با يك لبخند اوج مي گيرد و با يك قطره اشك پايان مي پذيرد”. اي كاش مي خشكيد مرواريد چشمم كه با بارش آن دوستي پايان نگيرد. چه مي توان كرد كه تقدير در شگفت ترين كارهاي خود باز دست به شگفتي مرموزي مي زند. روزگار بي وفا، با وفاترين يارها را از يكديگر جدا مي كند. همواره به فكر اين بودم كه چطور مي توان با اين جدايي ها كنار آمد، چطور مي توان خاطره ها را به جاي افراد درنظر آورد. چطور مي توان جدايي ها را پذيرفت تا اينكه فهميدم كه مرگي هم هست و آن جدايي است اجتناب ناپذير و كسي را مجال فرار از آن نيست. مرگ آدمها را با خود به دياري ناشناخته مي برد. اما ياد آنان را جا مي گذارد و اين است كه آدم به همنشيني با مرگ خو مي گيرد و اين در صورتي است كه جدايي ها در اين دنیا آن چنان هم سختي ندارد. چون همه ما جدايي بي بازگشتي در پيش خواهيم داشت. آري بچه كه بودم با اينكه پدر و مادر تا مي توانستند مرگ را از ما پنهان مي كردند. درباره اش كنجكاو بودم. وقتي دور از چشم بزرگترها خود را به جايي مي رساندم كه مرگ خانه كرده بود، وقتي صداي گريه ها و شيون ها را مي شنيدم، فكر مي كردم هيچ وقت نمي توان كسي را كه دوست داشته اي و مرگ او را با خود برده است، فراموش كني. تنها مي تواني به چگونه زيستن بي او عادت كني و به يادها دلخوش باشي. بعدها به گريز ناپذيري مرگ رسيدم و به اينكه وقتي مرگ مي آيد، بايد بروي. آن هم بي هيچ پرسشي و حالا مي انديشم كه مرگ به همه قدرتش، در نابودي جسم ها چقدر ناتوان است در از هم پاشيدن فكر، يار، خاطره ها و مهرآنها كه مي روند. مخصوصاً اگر آنها آدم هايي باشند پرشور، پرحركت، زنده، خلاق. بالاتر از همه مهربان و دوست داشتني.
آري قرار بود، دربارة افرادي بگويم كه با هم و دركنار هم در هيأت تحريريه نشريه علوم رياضي كار مي كرديم و حالا كه قلم روي كاغذ گذاشته ام، حس مي كنم اين ها چقدر شبيه هم هستند. از يك قبيله، از يك ايل و تبار. حتي گويي از يك پيكره واحد. اينان همگي از تبار مهرباني و پويايي انسانند. اينان در خاطره هاي ما هستند تا حركت، شور و عشق زندگي در ما نميرد. اينان در ذهن هاي ما گاهي چنان زنده
مي نمايند كه تو مي تواني صداي ريز و تند قدم هايشان را بشنوي و صدايشان تو را به خود مي خواند. «جدال مرگ و زندگي ابدي است» راستي مرگ چيست؟ زندگي كدام است؟ جدايي به چه معني است؟ آنچه مي ماند چيست؟ يادگاري كه ماندگار مي ماند چيست؟ اما در حقيقت اگر كسي اميد به ديدن دوباره نداشت، خداحافظي نمي كرد. وقتي برايشان دلتنگم به بداقبالي خود غبطه مي خورم. دلتنگي ها نمي گذارد پا درميان خاطره هاي تابنده آنها بگذارم، يادشان كه مي افتم، دلم به درد مي آيد. باوركردن آن رفتن ها، جدايي ها، فراق ها و چگونه دور شدن ها، سراسر خاطراتم را پراز مه و ملال مي كند. آنها رفتند. آنهايي كه غمگيني هيچ شاپركي را هم تحمل نداشتند. آنهايي كه سنگ صبور ديگران بودند اما غم خويش، سختي ها و مشكلات را هيچ گاه بروز ندادند و با آن مبارزه مي كردند. با گفتني هاي ناگفته فراوان خداحافظي كردند و رفتند. پس بياييد بخاطر آنها هم كه شده، بخاطر دل نازك و شيشه اي آنها كه طاقت غمگيني شاپركي را نداشتند زمزمه كنيم:
«باز كن پنجره را
من در آن منظر چشم
خم ابروي بهار مي بينم
تو بگو!
دست نسيم، بزند
زين شاخه گل، عطرآگين
آن خدنگ رنگين
تا مبادا شود آن
شاپرك ما غمگين.»
ياد و خاطره هايشان به خير و خوبي
« برو بچه هاي با صفاي رياضي77 هيأت تحريريه 7 شماره نشريه دانشجویی، علمي، تخصصي علوم رياضي دانشگاه مازندران»